چند وقتی بود که مادرم از درد کلیه شکایت میکرد. به دکتر مراجعه کرد و
آزمایش گرفت. چند روز بعد،
جواب آزمایش آمد و مادرم گفت که دلش برای اردبیل تنگ شده است. من، مادرم و فاطمه، برادرزادهام (که در واقع دختر مادرم بود و از بدو تولد مادرش رفته بود و مادرم مراقبت از او را بر عهده گرفته بود)، راهی اردبیل شدیم.بعد از دور شدن از تهران، دیدم که مادرم با فاطمه درگوشی حرف میزنند و هر دو دارند گریه میکنند. فکر کردم که این حرفهای زنانه است و بین خودشان است، پس نباید دخالت کنم. اما هر چه بیشتر جلو میرفتیم، گریه این دو تمام نمیشد. پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟گفتند که چیز خاصی نیست. دیدم که باز هم در حال صحبت و گریه هستند، اما آرام، در نهایت، این بار خیلی جدیتر از دفعه قبل، گفتم که باید بگویند چه اتفاقی افتاده است. بعد از کلی انکار و مقاومت، مادرم گفت که دکتر بعد از آزمایش گفته است که سرطان معده دارد!برای یک لحظه قفل کردم، کمی سکوت کردم، سپس سریعاً گفتم که دکتر اشتباه کرده است. این همه خطای پزشکی وجود دارد، همه که نمیفهمند. مثل همان دکتر کودکانی که وقتی فاطمه کودک بود به او مراجعه کردیم. گفتم نترس، برمیگردیم و دوباره آزمایش میدهیم.اما درونم غوغا برخاست، خدایا، مادرم!وقتی به اردبیل و به دهمان رسیدیم، دیگر کسی چیزی نمیگفت.ما جابجا شدیم و آن روز را صرف تمیز کردن خانه کردیم. شب، وقتی خواب بود، آرام و قرار نداشتم. خدایا، من چه کار کنم؟تازه برادر بزرگم به دلیل سرطان ریه درگذشته بود، حالا مادرم؟بعد از نماز صبح، به حضرت زینب (سلام الله علیها) توسل کردم. دو رکعت نماز خواندم، ۶۹ صلوات بر حضرت فرستادم و یک صدقه دادم.تعطیلات عید بود، خانواده و همسایههای ده به دید و بازدید میآمدند، اما من دنیای مجازی...
ادامه مطلبما را در سایت دنیای مجازی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fchmdd بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 17:00