مادرم مدتیه بخاطر فوت بردار و پدرم ناراحتی قلبی گرفته، برای بهبود شرایط روحیش بردمش مسافرت، فاطمه برادرزادهام که مادرم بزرگش کرده هم با ما اومد، رابطه خیلی نزدیکی با هم دارن، شاید هم بنوعی به هم وابسطه شدن.
بعد از ظهر ۳۰ شهریور اونها داشتند ساکشون رو جمع میکردن که برگردیم من هم چرخی تو حیاط خانه زدم، چندتا گردو رو درخت خودنمایی میکردن، رفتم رو چهارپایه تا گردوهارو بچینم، چند دقیقهای نگذشته بود که افتادم رو زمین.
نفهمیدم چی شد بلند شدم دیدم دست راستم از مچ ۳ پله شده، عموم روبروی خونه ما کارگاه تولید ماده اولیه پنیر پیتزا داره، رفتم و از پسر عموم خواستم برسونم بیمارستان تو راه برای اینکه سابقه بدی از خودم بجا نزارم بیقراری نمیکردم، از شدت درد مثل لباس خیسی که تازه پهن کردن رو بند، عرق میریختم.
یاد خاطره گویی شهید چمران از تلوزیون افتادم که میگفت: تو پاوه زخمی شدم و با خودم گفتم اگر بخوام به زخمم فکر کنم دشمن جلو میاد. من هم خواستم به تاسی از او فکرم رو منحرف کنم اما مگر درد اجازه میداد!
هر دوستم رو بدلیل شدت آسیب دیدگی پین گذاشته گچ گرفتن و خلاصه با دستهای گچ گرفته و آویزون گردن برگشتم تهران، متن رو نوشتنی هم یاد سقای کربلا سلام الله علیه افتادم ، نامردا دست راست رو زدن، مشک رو گرفت به دست چپ، چپ رو زدن گرفت به دندان، اینموقع است که آدم پی به فاصله قدرت روحی حضرات با خودش میبره!
دنیای مجازی...برچسب : نویسنده : fchmdd بازدید : 151